به دنیا خوش اومدی ...

عاشورا

تا دیروز میگفتم فندقکوچولو ! حالا واسه خودت هندوونه ای شدی خاله ! ماشالله هزار ماشالله خوب تپل مپل شدیا ! خاله جون بابا محمدت رفته بروجرد . تا نرفته بود با مامان زهرا و خاله حانیه هر شب میرفتند کریمی .  به منم تعارف نمیکردند که باهاشون برم فقط یه بار گفتند که اون یه دفعه هم امیرپارسا تب داشت و نشد که برم . شنیدم تخت و کمد خوشگلی برات خریدند . ولی آخر سر نفهمیدم عکس گوزن داره یا زرافه ؟! هرکی یه چیزی گفت ! خودت خبر نداری چیه ؟ عیب نداره حالا بعدا با هم دقیق نگاه میکنیم خوشگلم این امیرپارسا خیلی بهونه میگیره نمیذاره بنویسم میرم بعدا با یه پست جدید برمیگردم. فقط یادت نداره فرشته کوچولو تو این ایام من و خیلی دعا کنی ها ! مواظب خودت...
23 آبان 1392

ببخشید دیر شد.

سلام خاله جون من و ببخش که وقت نمیکنم زود به زود بیام پیش ات . دیگه چیزی تا تولدت نمونده. مامانی داره روز به روز گنده تر میشه ! جونم واست بگه دو هفته پیش مامان و بابا اینجا بودن. منم خورشت بامیه گذاشته بودم ولی اونا شامشون و خونه مامان مهین خورده بودند و رفتند . مامانینت واسم از عمه سارات لباس گرفته بود ولی چون اولش به جای اینکه بگه میگیرم گفت ادرس مغازه اش و بهت میدم من دیگه ازش نگرفتم و دادم برد. مامان لوسی داری دیگه ! چی کار کنیم ! بعدشم یه روز رفتم خونه مامان مهین اینا و با مامانت تلفنی حرف زدم یه سوال ازم داشت که هرچی فکر کرد یادش نیومد ! مامان مهین اینا شیرینی آلمانی داشتند . فردای عید غدیر بود. خاله جون مامان بزرگت عاشق اون شیری...
8 آبان 1392
1